دوستی ای که با یک تهمت ناروا بریده شد

دوستی ای که هرکس آرزویش را داشت گسسته شد! (حکایت)

در کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی، داستان جذابی درباره دوستی امام صادق با شخصی ذکر شده است که امام به خاطر یک تهمت ناروا، این دوستی را پایان می دهند.

امام صادق ع و دوستی با دیگران دوستان امام صادق علیه السلام

مجله اینترنتی پارسی گو: شاید کسی گمان نمی برد که آن دوستی بریده شود و آن دو رفیق که همیشه ملازم یکدیگر بودند، روزی از هم جدا شوند. مردم یکی از آنها را بیش از آنکه به نام اصلی خودش بشناسند به نام دوست و رفیقش می شناختند. معمولاً وقتی که می خواستند از او یاد کنند، به نام اصلی او توجه نداشتند و می گفتند «رفیق فلانی».

آری او به نام «رفیق امام صادق» معروف شده بود ولی در آن روز که مثل همیشه با یکدیگر بودند و با هم داخل بازار کفاش ها شدند، آیا کسی گمان می کرد که پیش از آن که از بازار خارج شوند رشته دوستی شان برای همیشه بریده شود؟!

در آن روز او مانند همیشه همراه امام صادق علیه السلام بود و با هم داخل بازار کفاش ها شدند. غلام سیاه پوستش هم در آن روز با او بود و پشت سرش حرکت می کرد. در وسط بازار، ناگهان به پشت سرش نگاه کرد و غلام را ندید. بعد از چند قدم دوباره به پشت سرش نگاه کرد باز هم غلام را ندید. سومین بار به پشت سرش نگاه کرد هنوز هم از غلامی که سرگرم تماشای اطراف شده و از ارباب خود دور افتاده بود، خبری نبود. برای مرتبه چهارم که سر خود را به عقب برگرداند، غلام را دید، با خشم به وی گفت: «مادر فلان! کجا بودی؟!»

تا این جمله از دهانش خارج شد، امام صادق علیه السلام به علامت تعجب، دست خود را بلند کرد و محکم به پیشانی خویش زد و فرمود: سبحان الله! به مادرش دشنام می دهی؟ به مادرش نسبت کار ناروا می دهی؟! من خیال می کردم تو مرد با تقوا و پرهیزگاری هستی. معلوم شد که در تو ورع و تقوایی وجود ندارد.

مرد گفت: یابن رسول الله! این غلام اصلاً سندی است و مادرش هم از اهل سند است و خودت می دانی که آنها مسلمان نیستند. مادر این غلام یک زن مسلمان نبوده که من به او تهمت ناروا زده باشم!

امام فرمود: «مادرش کافر بوده که بوده، هر قومی در امر ازدواج سنت و قانونی دارد و وقتی طبق همان سنت و قانون رفتار کنند، عملشان زنا نیست و فرزندشان زنازاده نیست.» امام بعد از این بیان به او فرمود: دیگر از من دور شو.

بعد از آن، دیگر کسی ندید که امام صادق علیه السلام با او دوستی کند و راه برود تا روزی که مرگ جدایی را بین آنها کامل کرد.

حکایت ۲۴ از کتاب «هزار و یک حکایت اخلاقی ۲» تألیف محمد حسین محمدی.

به کوشش: فاطمه طحانی.
منبع: مجله اینترنتی پارسی گو
درج مطالب مجله اینترنتی پارسی گو با ذکر منبع (www.parsigoo.com) بلامانع است.

به اشتراک بذار:
بیشتر بخوانید:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *