داستان ها و لطیفه های خواندنی از زندگی بهلول دیوان! (بهلول حکیم)

بفرمایید لبخند: داستان، حکایت و لطیفه های خواندنی از بهلول!

لطیفه ها، داستان ها و حکایت هایی که از زندگی بهلول نقل شده است، هم لبخند به لب خواننده می نشاند و هم سرشار از حکمت و درس آموزی است.

لطیفه ها و حکایت های بهلول

مجله اینترنتی پارسی گو: لطیفه ها، داستان ها و حکایت هایی که از زندگی بهلول نقل شده است، هم لبخند به لب خواننده می نشاند و هم سرشار از حکمت و درس آموزی است. این حکایات، داستان ها و لطیفه های زیبا از زندگی بهلول را به نقل از سایت خنده حلال بخوانید و لذت ببرید:

پرسش خلیفه از بهلول

روزی خلیفه از بهلول پرسید:

تا به امروز موجودی احمق تر از خود دیده ای؟ بهلول گفت: نه والله، این

نخستین بار است كه میبینم.

شخص تنبلی نزد بهلول آمده و پرسید :

می خواهم از كوهی بلند بالا روم می توانی نزدیكترین را ه را به من نشان دهی؟

بهلول جواب داد: نزدیكترین و آسانترین راه : نرفتن بالای كوه است.

داستان های پند آموز و لطیفه های حکیمانه از بهلول دانا

داستان های پند آموز و لطیفه های حکیمانه از بهلول دانا

حکایت اول از بهلول

روزی داروغه بغداد در اجتماعی که بهلول در آن حضور داشت، گفت: تاکنون هیچ کس نتوانسته است مرا گول بزند.

بهلول گفت: گول زدن تو چندان کاری ندارد، ولی به زحمتش نمی ارزد. داروغه گفت: چون از عهده ات خارج است، این حرف را می زنی و الا مرا گول می زدی.

بهلول گفت: حیف که الان کار دارم و الا ثابت می کردم که گول زدنت کاری ندارد. داروغه گفت: حاضری بروی کارت را انجام بدهی و فوری برگردی؟

بهلول گفت: بله به شرط آن که از جایت تکان نخوری.

داروغه قبول کرد و بهلول رفت و تا چندین ساعت داروغه را معطل کرد و بالاخره بازنگشت.

داروغه پس از این معطلی شروع به غر زدن کرد و گفت: این اولین باری است که این دیوانه مرا گول زد.

حکایت دوم از بهلول

شخص تنبلی نزد بهلول آمده و پرسید :

می خواهم از كوهی بلند بالا روم می توانی نزدیكترین راه را به من نشان دهی؟

بهلول جواب داد: نزدیكترین و آسانترین راه: نرفتن بالای كوه است .

حکایت سوم از بهلول

روزی خلیفه هارون الرشید به اتفاق بهلول به حمام رفت . خلیفه از روی شوخی از بهلول سوال نمود اگر من غلام بودم چند ارزش داشتم؟
بهلول جواب داد پنجاه دینار!
خلیفه غضبناک شده گفت :
دیوانه تنها لنگی که به خود بسته ام پنجاه دینار ارزش دارد. بهلول جواب داد من هم فقط لنگ را قیمت کردم. و الا خلیفه قیمتی ندارد!

حکایت چهارم از بهلول

روزی هارون الرشید خوان طعامی(سفره فراخ و گشاده) را برای بهلول فرستاد.

خادمان خلیفه او را در خرابه ای یافتند و خوان را نزدش گذاشتند و به بهلول گفتند:

این طعام مخصوص خلیفه است که برای تو فرستاده.

بهلول آن طعام را به پیش سگی که آنجا حاضر بود ریخت.

خادمان خلیفه بر وی بانگ زدند که: چرا طعام خلیفه را پیش سگ ریختی؟!

بهلول گفت: دم نزنید اگر سگ بشنود که طعام خلیفه است، او هم نخواهد خورد!

حکایت پنجم از بهلول

روزی یکی از دوستان بهلول گفت:
ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟….

بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست!
بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!

حکایت ها و لطیفه های بهلول

حکایت ها و لطیفه های بهلول

حکایت ششم از بهلول

فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: بشکن و بخور و برای من دعا کن.

بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد.

آن مرد گفت: گردوها را می خوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!

بهلول گفت: مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است…!

حکایت هفتم از بهلول

روزی بهلول به حمام رفت، ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند.

با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد.

کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند، همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند.

بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت. ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند. ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران، بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد.

خدمتکاران حمامی متغیر گردیده پرسیدند: سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟

بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنید!!!

حکایت هشتم از بهلول

یک روز عربی ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد!

هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی و باید پولش را بدهی!!!

مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد…

بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذای تو خورده است؟

آشپز گفت نه ولی از بوی آن استفاده کرده است.

بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد و به زمین ریخت و گفت: ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر.

آشپز با کمال تحیر گفت: این چه قسم پول دادن است؟

بهلول گفت مطابق عدالت است: کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند!

لطیفه ها و حکایت های آموزنده از بهلول

لطیفه ها و حکایت های آموزنده از بهلول

حکایت بهلول و شیخ جنید بغدادی

آورده‌اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟ عرض کرد آری. بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟ عرض کرد اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم.

بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه کسی هستی؟ جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی‌داند. بهلول فرمود آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟ عرض کرد آری.

بهلول پرسید چگونه سخن می‌گویی؟ عرض کرد: سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم و چندان سخن نمی‌گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.

بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی‌دانی. پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمی‌دانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟ عرض کرد آری. بهلول فرمود چگونه می‌خوابی؟ عرض کرد چون از نماز عشاء فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان کرد. بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز.

بهلول گفت چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود. جنید گفت جزاک الله خیراً! و در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد. و در خواب کردن این‌ها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد مسلمانان نباشد!

لطیفه بهلول و سر تراشی

روزی بهلول سر شخصی را مشغول به تراشیدن شد.
در حین کار دستش لرزید و سر آن شخص زخم برداشت.
آن مرد شروع به داد و فریاد کردن که سر مرا بریدی.
بهلول گفت : خفه شو ! سربریده که حرف نمی زند.

لطیفه بهشت فروختن بهلول

روزی بهلول نزدیک رودخانه لب جوبی نشسته بود و چون بیکار بود مانند بچه ها با گِل چند باغچه کوچک ساخته بود. در این هنگام زبیده زن هارون الرشید از آن محل عبور می نمود. چون به نزدیک بهلول رسید سوال نمود چه می کنی؟ بهلول جواب د اد بهشت می سازم. زن هارون گفت: از این بهشت ها که ساخته ای می فروشی؟ بهلول گفت: می فروشم. زبیده گفت: چند دینار؟ بهلول جواب داد صد دینار. زن هارون می خواست از این راه کمکی به بهلول نموده باشد فوری به خادم گفت: صد دینار به بهلول بده. خادم پول را به بهلول رد نمود. بهلول گفت قباله نمی خواهد؟ زبیده گفت: بنویس و بیاور. این را بگفت و به راه خود رفت. از آن طرف زبیده همان شب خواب دید که باغ بسیار عالی که مانند آن در بیداری ندیده بود و تمام عمارات و قصور آن با جواهرات هفت رنگ و با طرزی بسیار اعلا زینت یافته و جوی های آب روان با گل و ریحان و درخت های بسیار قشنگ و با خدمه و کنیز های ماه رو همه آماده به خدمت به او عرض نمودند و قباله تنظیم شده به آب طلا به او دادند و گفتند این همان بهشت است که از بهلول خریدی. زبیده چون از خواب بیدار شد خوشحال شد و خواب خود ر ا به هارون گفت.

فردای آن روز هارون عقب بهلول فرستاد. چون بهلول آمد به او گفت از تو می خواهم این صد دینار را از من بگیری و یکی از همان بهشت ها که به زبیده فروختی به من هم بفروشی؟ بهلول قهقهه ای سر داد و گفت: زبیده نادیده خرید و تو شنیده می خواهی بخری ولی افسوس که به تو نخواهم فروخت!

لطیفه بهلول و مرد شیاد

آورده اند كه بهلول سكه طلایی در دست داشت و با آن بازی می نمود. شیادی چون شنیده بود كه بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سكه را به من بدهی در عوض ده سكه كه به همین رنگ است به تو می دهم! بهلول چون سكه های او را دید دانست كه سكه های او از مس است و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یك شرط قبول می نمایم! اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر كنی. شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود. بهلول به او گفت: خب الاغ جان! چون تو با این خریت فهمیدی سكه ای که در دست من است از طلاست، فکر می کنی من نمی فهمم كه سكه های تو از مس است؟ آن مرد شیاد چون كلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود.

لطیفه بهلول و دزد

گویند روزی بهلول كفش نو پوشیده بود داخل مسجدی شد تا نماز بگذارد. در آن محل مردی را دید كه به كفش های او نگاه می كند فهمید كه طمع به كفش او دارد ناچار با كفش به نماز ایستاد. آن دزد گفت با كفش نماز نباشد. بهلول گفت، اگر نماز نباشد كفش باشد!

لطیفه و داستان های پند آموز از بهلول

لطیفه و داستان های پند آموز از بهلول

لطیفه بهلول و سوداگر

روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود یا شیخ؛ من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا” پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد. باز روزی به بهلول برخورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیاز بخر و هندوانه.

سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت كمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول كه از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه، نفعی برده. ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود كردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت.

بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول كه مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم. ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم. مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درك نمود.

تهیه و تنظیم: مجله اینترنتی پارسی گو

به اشتراک بذار:
بیشتر بخوانید:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *