حکایت 34 از کتاب «هزار و یک حکایت اخلاقی2» تألیف محمد حسین محمدی.

خنده دزد و نجات دیباباف بد زبان (حکایت خواندنی!)

حکایت خنده دزد و نجات دیباباف بد زبان حکایتی خواندنی و آموزنده از حکایات هندیان است که در کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی نوشته محمد حسین محمدی آمده است.

حکایت داستان هندوستان خنده دزد و نجات دیباباف بد زبان

مجله اینترنتی پارسی گو: حکایت خنده دزد و نجات دیباباف بد زبان حکایتی خواندنی و آموزنده، از کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی نوشته محمد حسین محمدی است. حکایت جذاب خنده دزد و نجات دیباباف بد زبان را از دست ندهید:

او را هیچ پیرایه بهتر از خاموشی نیست…

در بعضی از کتب هندویان مسطور است: شبی دزدی فرصتی طلبید و به طلب حصول مقصود از خانه بیرون رفت و چون صیادی به هر طرف می تاخت. در این هنگام گذر او بر کارگاه دیبابافی افتاد که جامه لطیف و زیبا می بافت و بسیار دقت می کرد و نقش هایی بدیع و صورت هایی دلفریب در آن پدید آورده و نزدیک بود آن جامه را تمام کند و از کار فرو گیرد. دزد با خود گفت: موجود را از دست نباید داد و یافته را رها نباید کرد. صواب آن است که ساعتی آنجا مقام کنم چندان که آن مرد جامه را از کار فرو گیرد و بخسبد من جامه را از وی ببرم.» پس به حیلتی که توانست در اندرون کارگاه او آمد و مخفی بنشست.

مرد دیباباف، هر تار که در او پیوستی گفتی: « ای زبان! به تو استعاذت می کنم و از تو استعانت می طلبم که دست از من برداری و سر مرا در تن نگاه داری» و همه شب با زبان در این مناجات بود. چندان که دیبا را تمام کرد و از کارگاه فرو گرفت و آن را نیکو در پیچید و طلایع صبح سر از جانب شرق برآورده بود و عالم ظلمانی نورانی گشته دزد از خانه برون آمد و بر سر کوی منتظر بنشست. چندان که آن مرد از عادت معهود بپرداخت و جامه برداشت و عزم خانه کرد، دزد در عقب او می رفت تا معلوم کند که تیغ زبان او چه گوهر ظاهر کند. چون به درگاه “رای هند” (لقب پادشاهان هند) رفت و رای به بارگاه آمد و بنشست، استاد قالیباف پیش تخت رفت و جامه عرض کرد. جامه را از طی باز کردند و لطف آن نسیج بدیدند. حیران شدند و بر تناسب آن صورت غریب و تقارب آن نقوش بدیع، تحسین ها کردند. رای از او سوال کرد: این جامه به غایت نیکو پرداخته ای، اکنون بگو که این جامه به چه کار شاید و بر کجا نیکو آید؟ آن مرد گفت: « بفرمای تا این جامه در خانه بنهند تا روزی که تو را وفات رسد، این جامه بر صندوق تو اندازند!

رای از این سخن برنجید. بفرمود تا آن جامه را بسوزاندند و آن مرد را به سیاستگاه برند و زبان او از قفا بکشند. مرد دزد آن را مشاهده می کرد. چون حکم را بشنید، بخندید. رای را نظر بر خنده ی او افتاد. او را بخواند و از سبب خنده ی او پرسید. مرد گفت: اگر مرا به گناه ناکرده عقوبت نفرمایی و به مجرد قصد و عزم بر ارتکاب خیانت مواخدت نکنی، صورت حال این مرد تقریر کنم. رای او را ایمن گردانید. مرد دزد حال استعانت او از زبان زیانکار خویش خدمت رای باز گفت. رای چون این شنید گفت: بیچاره تقصیر نکرده است، اما شفاعت او به نزدیک زبان مقبول نیفتاده است. پس رقم عفو بر جریده جریمه او کشید و او را بفرمود تا قفل سکوت بر دهن نهد. چه کسی که بر زبان خود اعتماد ندارد، او را هیچ پیرایه بهتر از خاموشی نیست.

حکایت ۳۴ از کتاب «هزار و یک حکایت اخلاقی۲» تألیف محمد حسین محمدی.

به کوشش: فاطمه طحانی.
منبع: مجله اینترنتی پارسی گو
درج مطالب مجله اینترنتی پارسی گو با ذکر منبع (www.parsigoo.com) بلامانع است.

به اشتراک بذار:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *